پنجاه روز گذشت
اولين روز بعد از ترخيص از بيمارستان تولد آوين جون برگزار كرديم و روزهاي جديدي شروع شدن👨👩👧👧
پنجاه روز با همه سختي ها و شيريني ها گذشت و ما كم كم به بودن عضو جديد عادت كرديم و روز به روز عاشق تر شديم❤️👨👩👧👧
كوچولوي دوست داشتني ما به خاطر بالا بودن زردي چند روزي زير مهتابي بود و همه ما مخصوصا خواهري حسابي ناراحت كرد😭
اما خدارو شكر همه چي به خير گذشت و نخوابيدن هاي فسقلي همه چيو از يادمون برد🤨
جان جانان ما توي اين مدت مهموني هاي زيادي رفت،چند تا جشن تولد شركت كرد،زيارت شاهچراغ رفت ،عروسي خاله حاني شركت كرد،پاساژ گردي هاي زيادي داشت و خلاصه يه پايه خوب براي دورهمي هاي مامان و خاله و خواهري بود💖
از روز سي و ششم هم شيطنتهاش بيشتر شد،افراد نزديك شناسايي كرد و براشون ميخنديد،با اضافه شدن صداي يك فرد جديد سريع واكنش نشون داد و خلاصه اينكه حسابي عوض شد و اين وسط تنها چيزي كه عوض نشد خوابيدنش بود كه هنوز هم كم خوابه و خواب عميق نداره🤪👶🏻
آوين بانو هم كه تا قبل از اين روزها كلاس ژيمناستيك ميرفت،كلاس بوسيد و از ورزش خداحافظي كرد👧🏻🤣
با شروع ماه محرم هم تربچه هاي نقلي شركت فعالي در مراسمات عزاداري دارن❤️
و با نزديك شدن به روزهاي آخر شهريور كم كم آماده برگشتن به كيش بعد از چهار ماه و نيم ميشيم و همچنين آماده اول مهر و پيش دبستاني🙃😐