آوینآوین، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

خنده كن بي پروا،خنده هايت زيباست

وبلاگ قبلي tinybaby.niniweblog.com

بهار 97

  ایام عید شیراز سپری شد و بعد از اون برای آخرین بار اجازه رفتن به کیش پیدا کردیم   اردیبهشت برای عروسی عمه فاطمه برگشتیم و دیگه موندگار شدیم   و بعد از اون خاله نجمه برای تعطیلات فسقلی برنامه ریزی کرد و با هم راهی کلاس ژیمناستیک   شدن   بعد از اون هم نامزدی خاله حانی رو گذروندیم و تو این روزهای گرم اولین ماه تابستون همراه طلا خانم   به انتظار به دنیا اومدن خواهری نشستیم   و دخترم خوشحال از اینکه بالاخره قراره نی نیش به دنیا بیاد و با اون به همه فخر میفروشه     ...
5 تير 1397

پاییز و زمستان96

پاییز دو تا اتفاق مهم داشتیم....   اول از همه اینکه آوین خانومی برای مدت یک ماه به مهدکودک رفت البته کل یک ماه هرروز صبح   با گریه از من جدا میشد و ظهر هم با گریه به خونه برمیگشت هفته آخر هم که سلین و متین   دوقلوهای خاله سارا مهمونمون بودن و طلا اصلا دوست نداشت به مهد بره   اتفاق دوم هم این بود که فهمیدیم قراره یه عضو جدید به خونواده سه نفرمون اضافه بشه   که البته این قضیه رو تا چند ماه به فندق نگفتیم تا کمتر انتظار بکشه ولی یکی از دعاهای هرشب   آوین همچنان داشتن یک خواهر بود   کلاس جدیدی هم که فسقلی تجربه کرد کلاس اسکیت بود   زمست...
5 تير 1397

بهار و تابستان96

نوروز96 و لحظه سال تحویل شیراز و در کنار خانواده و فامیل سپری شد و بعد از تعطیلات دوباره   به جزیره برگشتیم تا اتفاقات جدیدتری رو تجربه کنیم   اتفاقات خوبی توی تابستون افتاد که مهمترینش تولد چهار سالگی دخملمون بود   مهمونای کوچولومون سلین و متین،حسین و محسن و دو تا علی بودن و پریا مثل همیشه غایب   تولدمون بود   تو اون روزهای گرم کیش با فاطمه جون و ریحانه جون(والبته سبا جون مامانشون) آشنا شدیم و   بعد از یه دوره کلاس سفال تصمیم گرفتیم تا بچه ها به جای کلاسهای فرهنگ سرا برن کلاس شنا   با اینکه هرروز کلاس با گریه و زاری همراه بود و تنها مامانی که...
5 تير 1397

زندگي جديد

پاييز و زمستان ٩٥ در مسير شيراز كيش در رفت و آمد بوديم و اتفاقات جديدي رو فندق تجربه كرد🙃 آشنا شدن با دوستان جديد،رفتن به كلاس سفال،زندگي وسط دريا و مهم تر از همه جدايي بود كه يكم سخت با اون كنار اومد😐 تو اين مدت عسل بانو وقت زيادي داشت تا هم شعر و هم سوره هاي زيادي حفظ كنه و همچنان به كتاب علاقه مند بود و هرشب بعد از خوندن كتاب ميخوابيد❤️ و ما همچنان در مناسبتهاي مختلف تولد برگزار ميكنيم😬 ماشاالله❤️ ...
15 فروردين 1397

سفري متفاوت

پاييز٩٥ بالاخره ما به همراه بابا مسعود،مامان سوسن،خاله نجمه و زن دايي راهي كيش شديم🤗 حدود يك ماه اونجا بوديم ودوباره به شيراز برگشتيم تا با همراهان هميشگيمون يه سفر با قطار به مشهد داشته باشيم😍 تو اين سفر بابايي همراهمون نبود كه جاش خيلي خالي بود ☹️ بعد از چند روز زيارت امام رضا دو نفري به كيش برگشتيم و زندگي جديدي رو شروع كرديم🧐   ...
7 فروردين 1397

تولد سه سالگي

بعد از اينكه از سفر بسيار خوبمون برگشتيم فرصت زيادي براي جمع و جور كردن اسباب و وسايلمون نداشتيم ،ولي مهم تر از جمع كردن وسايل تولد عروسك بود كه حتما بايد برگزار ميكرديم اينجوري بود كه همه دست به كار شديم و يه تولد خوب وسط اسباب و اثاث نيمه جمع شده گرفتيم       خدارو شكر تولدخيلي خوبي بود و حسابي خوش گذشت ...
20 اسفند 1396

تابستان 95

تابستان 95 اتفاقات مهمی افتاد.     زمانی که داشتیم آماده میشدیم برای سفر به غرب کشور،به دلایلی تصمیم گرفتیم تا چند سالی   به کیش بریم و اونجا ساکن بشیم   به هرحال سفر به غرب با همراهان همیشگی(بابا مسعود،مامان سوسن،خاله نجمه و خانواده عمه سوسن)   شروع شد و خداروشکر سفر خوبی بود.   در طول سفر فندق مستقل بود و یا پیش خاله نجمه بود و یا خاله حانیه و کاری به مامانی و بابایی نداشت.   تو این سفر شهرهای زیادی از جمله همدان،اردبیل،زنجان،انزلی و ....دیدیم و شاید بهترین قسمت تله کابین   گردنه حیران بود که عشقم خیلی خوشش اومد و نمک آبرود مجبورمون کرد تا...
14 اسفند 1396